آش دندونی...
چند وقتی بود درست از سه ماه پیش میخواستم آش دنونی بپزم هر سری یکی از اعضای خانواده مسافرتی بود مهر ماه مامان جون و بابا جونا رفتند زیارت خانه خدا دلم نیومد آش بپزم بدمن حضور آنها بعد هم مراسم استقبال و مهمانی حالا هم که پختم مامان جون مرضیه اینا برای عرض تشکر و تحویل تحفه سفر رفتند دایی مجتبی هم که سربازه :خاله راضیه هم بارداره: بابایی سرکاره خلاصه دل به دریا زدم و دست تنها درست کردم جالب اینه که یه ماه از آش میگذره و هنوز از مروارید کوچولو خبری نیست در عوض محمد جواد و پرهام دندون در آوردند ...