محمد مهدی جانمحمد مهدی جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

مغز بادام

پنج شنبه 92/01/29

1392/10/7 15:00
نویسنده : مامان صبا
329 بازدید
اشتراک گذاری

روز زایمانمه برام دعا کنید..آخرین روز جنینی

همانطور که گفتم مثل چنین روزی پا به دنیا گذاشتی دنیایی که هم میتونه برات زیبا باشه و دلنشین هم میتونه بد باشه همش به خود آدم بستگی داره نا ناز...

شب قبل چهارشنبه اصلا نخوابیده بودم تا صبح با تخت بغلیه و خانم های اتاق دیگه که اونا هم فردا زایمان داشتند صحبت کردیم و خاطره زایمان های قبلی رو برا هم تعریف کردیم اونایی که قبلا تو میلاد زایمان کرده بودند خاطرات بس ترسناک و چه بلایی سرشون اومده بود تا زایمان کنند تعریف میکردند خود اینم شد مقدمه ای برا بیخوابی خلاصه صبح شد برا نماز من و یه خانم دیگه رفتیم نماز خوندیم بعد مجدد برگشتیم اتاق اومدند گفتند آماده بشید برا اتاق عمل چهار نفر بودیم دو نفر اتاق بغلی اول رفتند منم اول رفتم دستشویی مسواک زدم و موهامو شونه کردم آخر سر هم به خاطر وجود تو گوگولی موهامو رنگ نکردم بعد برگشتم اتاقم کیف و وسایلم رو تو کمد گذاشتم بعد به بابایی زنگ زدم داشتند اون وداداشی صبحونه میخوردند گفتند بعد از صبحانه با دو تا مامان جونا راه می افتند  بعد گانم رو پوشیدم با دوستم رفتیم دم در اتاق عمل با یه کیف که وسایل بهداشتی داخلش بود پرونده هامونو تحویل دادیم نشستیم تا صدامون کنند بریم برا زایمان  این انتظار خیلی طولانی شده بود هر چه بسیشتر میشد استرس ما هم بیشتر میشد فقط یادمه یه عالمه آیت الکرسی برا آرام کردن قلبم خوندم نفسم در نمی اومد یادمه همه چیز سر محمد جواد فرق میکرد سر اون آرامتر بودم تا اینکه دکتر معصومی هم با ظاهری ترسناک وارد اتاق شد سلام کرد و گفت کی میاد اول(ظاهرش یه پیشبند سفید بلند با یه چکمه سفید یه ماسک که روی دماغو دهنش رو پوشونده بود)من که دیگه طاقتم تاب شده بود و دیگه انتظار برام سم شده بود با صدای بلند گفتم من جوری که خودم هم باورم نمیشد خلاصه با پای خودم رفتم تو اتاق زایمان اتاق جوری بود که اول باید از ریکاوری و پذیرش میگذشتی بعد وارد یه سالن میشدی که اطرافش پر بود از اطاق عمل فکر کنم شش هفتایی بود بعد دکتر گفت بند گانو باز کن رو تخت دراز بکش من داشتم از تخت بالا میرفتم که گفت بریم یه اتاق دیگه باز رفتم یه ااق دیگه بعد رو تخت دراز کشیدم متخصص بیهوشی اومد که که آمپول رو تو نخاع تزریق بکنه بهش گفتم زایمان قبلی من هم به همین روش بود که سردرد عجیبی بعدش داشتم اونم گفت دوست داری بیهوشت بکنم تا اینو گفت من گفقتم عجب غلطی کردم الان آمادگیشو ندارم رفت که با دکتر مشورت کنه بیاد یه خانم دکتر دیگه اومد سوند وصل کرد نفس عمیق کشیدم زیاد دردم نیومد بعد یه سرم بهم وصا کرد به همراه آنژیو کت بهش گفتم الان کیسه آبمو پاره میکنند گفت نه !!! اثرات حرفهای خاله پیرزنک دیشبه 

خلاصه متخصص بیهوشی اومد بهش گفتم نخاعی میخوام روش اپیدورال اونوم سرنگشو پر کرد و اومد گفت بشین سرتو بده پایین بعدش هم آروم دراز بکش این سریع اظطرابم زیاد تر بود تا سر محمد جواد بعد یه آیت الکرسی که نمیدونم چه جوری خوندم سر و ته نداشت خوندم احساس یخ بودن کردم دکتر معومی اومد بالا سرم استرس تو چشمام موج میزد دکتر با ریلکسی تمام یه آدامس تو دهنش بالا و پایین میکرد یه چشمک بهم زد و یه پرده بین من و دکتر آغاز به کار کرد من هنوز احساس میکردم درد و میفهمم چون جای برش تیغ جراحی رو که به صورت قلقک بود حس می کردم حتی بلند کردن تیغ و مجدد روی همون ناحیه قبلی تکرار کردنشو دست و پا مو گم کردم که یهو گفتم من هموز کامل سر نشدم متخصص بیهوشی گفت پا تو تکون بده منم دادم گفت سره تکون نمیخوره دیگه ساکت شدم منتظر کوچولویی که ماه ها منتظر دیدنش بودم

گریهاونه اونه این زیبا ترین صدای دنیاست... که هر مادری تجربه اش میکنه 

یه لحظه بهم نشون دادند ولی خبری از شعارهای قشنگشون در رابطه تماس پوست با پوست نوزاد و مادر نبود درست مثل زایمان قبلی تازه باید خدا رو شکر میکردم که بهم نشونش دادند محمد جواد رو نشونم هم ندادند دیگه من بچه رو ندیدم تا ساعت دوازده ونیم یک 

منو آوردند ریکاوری دنبال دوستم میگشتم اونو برده بودند اطاق عمل خبری ازش نبود درد شدیدی تو قفسه سینه و معده ام احساس میکردم والا حالم خیلی خوب بود نه انگار که زایمان کردم به نرس گفتم گفت درد به خاطر اینه که مواد زاد زدند بعد یه چرت زدم دیدم همه رو میبرند بخش بعد فامیلی منو خوند گفت پاتو ببر بالا گفتم نمیتونم 

خلاصه نیم ساعت بعد مجدد اسمم درو خوند گفت پاتو تکون بده گفتم نمی تونم همه اونایی که بعد من زایمان کرده بودند رفتند تو بخش جز من خبری از پسر کوچولوی نانازم هم نبود کم کم داشتم نگران خودم میشدم حتما به خاطر مواد رو زیاد تزریق کرده بودند دیگه خودشونم نگران شده بودند تا اینکه گفت همه پاشونو میارند بالا تو فقط انگشتت تکون بخوره برو !!! 

دیدم دارند همراهمو با فامیلی که تقریبا نا درست( همراه ربانی) پیج میکنند 

تا اینکه انگشت پامو تکون دادم تختم رو بردند دم در نگه داشتند پسر کوچولو مو گذاشتند وسط پام بردنم بیرون مامانم تا منو دید گفت چرا لباسا رو ازمون نگرفتند تا پتو بچه رو کنار زد دید طفلم لخته با چشمان باز از اون روز تا حالا دلم براش کبابه نگو فامیلو رو اشتباه میخوندند اونا هم فکر کردند همراه ندارم

محمد مامانم و همسر گلم ساعتها چشم انتظار  که با لبخند اومدند لبه تخت رو چسبیدند منو بردند تو بخش تحویل دادند شو شو هم به جای اینکه خودش فیلم بگیره دوربین رو داده بود دست بچه ! بعدا فهمیدیم که از چرخهای تخت فیلم گرفته که پاکش کردم

 مامانم  سریع لباسهای بچه رو تنش کرد خدا ازشون نگذره فکر کنم خس خس دایم سینه اش بخاطر لخت موندن بچه ام بود  حتی نکردند یه دست لباس بچه تو مواقع اظطراری  مثل این موقع ها تنش کنند بعد تو کلاسها تایید میکردند بچه از سر و پا ودست سرما میخوره پای عمل خودشون هیچند

منم با کمک پرستارها گذاشتند رو تخت سرم جدیدمو وصل کردند و پسر کاکل زری رو مامان آورد شیرش بدم خیلی گرسنه بود طفلک احساس کردم بی حاله مامانم به ماما تو بخش گفت اومد پسری رو برد بعد گیر دادبه مامنم گفت بهش چی دادید ترنجبین یا آب قند مامانم هم قسم و آیات که هیچی مامان گفت ازم گرفتنش بردن ان آی سیو منم خیلی نگرانش شدم خدایا بچه ام ...مامانم برا دلداریم گفت چیزیش نیست برد نشون دکترش بده خیالش راحت بشه وقتی میدیم تخت بغلیم داره پسرشو شیر میده حسودیم شد بی اختیار گریه کردم خدایا چی شده!!

 تا اینکه آوردنش حالش بهتر شده بود تند تند شیر میخورد اول نمیتونست سینه رو بگیره نکرده تو دهنش نفس کم میاورد سینه رو ول میکرد اما حالش بهتر شده بود تا اینکه باز ماما اومد پرسید دفع مدفوع داشته یا نه گفتیم داشته  مامان ازش پرسید چکار کردین حالش بهتر شده گفت تو حلقش رو خالی کردیم یه چیزایی مثل خلط که الان هم که بزرگ شده هنوز ترشحات پشت حلقشو داره همون لخت موندن تو اطاق عمل کار دستش داد  حالا بگرد دنبال پرتغال فروش!!!

آخر شب هم برا شنیدن ضربان قلب بچه همه اتاقها  جمع شدیم دم در اتاق اکو دیشب تو دلمون بود اکو شدند امشب خودشون خدا رو شکر خوب بود

رسیدم به سخت ترین مرحله زایمان سزارین که سر محمد جواد هم خیلی اذیت شده بودم راه رفتن خدا رو صد هزار مرتبه شکر بهتر تونستم راه برم حالا نمی دونم شاید زایمان اول لوس تر نانازی تر بودم...کلی راه رفتم تا زودتر بتونم سرپا بشم

اون شب من ومامان جون مرضیه تا صبح بیدار بودیم به ترتیب شیر میخوردی دفع داشتی میخوابیدی باز روز از نو روزی از نو تکرار میشدند

یه کارت تو تختت بود  که روش نوشته شده بود: من پسرم

نام دکتر من:ترکمن

نام دکتر مادر :معصومی

نام مادر من: صبا...

نام پدر من:ابوالقاسم

تولد من روز:29       ماه:1             ساعت 8و 55 در اصل یک ربع به نه به دنیا اومدی     سال92

وزن من:3485        قد من:53 ماشاله سه سانت بلندتر از داداشت         دور سینه :35

گروه خون مادر من:ب

اولین واکسنت هم خورده بودی ب ث ژ 92/1/29

هپاتیت92/1/29

پولیو92/1/29 

راستی بابایی یه گل خوشگل هم خریده بود گذاشته بود بالای تختقلبقلبقلبقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مغز بادام می باشد