محمد مهدی جانمحمد مهدی جان، تا این لحظه: 11 سال و 2 روز سن داره

مغز بادام

چهار شنبه 92/01/28

1392/10/7 14:56
نویسنده : مامان صبا
192 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ساعت یک باید به پذیرش بستری مراجعه کنم ...باید خمام کنم وسایل رو بردارم توکل به خدا برام دعا کنید عزیزانم...

انشالله بعدا آپ میکنم با وجود صاحب اصلی وبلاگ صحیح و سالم ...

فعلا بای...

همانطور که در بالا نوشتم الان با وجود صاحب وب صحیح وسالم آپ میکنم خدا رو شکرررررررررر...

دیشب اونقدر کار کرده بودم واسترس داشتم خواب خوبی نداشتم با اون که می دونستم از فردا کمبود خواب میگیرم گفتم کاری نکرده نمونه میرم بیمارستان شب میخوابم تا صبح ...صبح رفتم حمام ونظافت کردم بعد تلفن زنگ خورد مامان جون گفت ناهار بیا پیش ما آماده شدیم ساک بچه و وسایل به همراه برگه بستری رو برداشتیم که بریم مامان جون طاهره هم باهامون اومد رفتیم خونه بابا جون رحمان ناهار خوردیم چایی راه افتادیم سمت بیمارستان ساعت بستری رو زده بودند 3 عصر رفتیم کارهای اولیه رو انجام دادیم گفت الان تخت خالی نداریم برو دو ساعت دیگه بیا ما هم چون خونه نزدیک بود برگشتیم خونه اصلا اونقدر خوشحال بودم اومدیم خونه چایی خوردیم بعد رفتیم بیمارستان بستری شدم منو تحویل بخش  دادند خداحافظی کردند و رفتند شوشو گفت چیزی میخوای برات بخرم گفتم خودم میرم اونا که رفتند رفتم بوفه برا خودم آب میوه وکیک خریدم و ماالشعیر اومدم بالا دیدم کل پرستارها دارند دنبالم میگردند هر کی منو میدید میگفت کجایی بدو دارند پی میگردند رفتم وارد اطاق که شدم پرستاره با توپ پر گفت کجا رفته بودی منم با خون سردی گفتم بوفه !!!یه نگاهی کرد گفت الان اگه طوریت میشد کی باید جواب پس میداد ما دیگه منم که از قانون های من در آوردی بیمارستان که انگار اسیر جنگی گرفتند سر در نمیاوردم  گفتم ببخشید تا یه ساعت هر کی میومد باز جویی می کرد

ساعت 5 بستری شدم 6 نشده شام آوردند شب هم طولانی و پر استرس ... 

نشستیم با خانمهای باردار که فردا بارشون رو زمین میذاشتند تا ساعت یک شب صحبت کردیم و خاطره تعریف کردیم و بگو بخند خندهتا یکی رو میدیم زایمان کرده حسرت میخوردیم و میگفتیم خوش به حالش راحت شد

خلاصه اینکه هیچی نخوابیدم تو گوگولی هم اون شب هیچی تکون نخوردی!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مغز بادام می باشد