جمعه92/01/30
دومین روز زندگی من..
صبح روز جمعه دکتر اطفال اومد گفت لباسشون رو در بیارید برا معاینه مامان جون هم لباساتو درآورد یه پتو کشید سرت تا دکتر بیاد چند تا ازت عکس گرفتیم ساکت بودی و همش طلب شیر میکردی
دکتر اومد یه ذره نازت کرد گفت اسمشو چی میذاری گفتم مهدیار گفت به نظر من مهیار قشنگتره !!!
حالا که نه مهدیاره و نه مهیار
بعد دور سرتو گرفت و برگشت گفت تو هم مثل مامانت کله گنده ای!!!پاهاتو تو شکم و سینه ات خم میکرد که یه وقت خدایی نکرده در رفتگی لگن نداشته باشی داخل چشمات هم چراغ قوه انداختو رفت الحمدالله سالم بودی . فقط موقع ترخیص باید قطره فلج رو دریافت کنه.
تا اینکه دکتر مامانی اومد حالم رو پرسید و گفت دوست داری ایجا بمونی یا بری خونه مامن جون گفت بیمارستان برات بهتره ولی من گفتم خونه اونم برام داروهامو نوشت و برگه مرخص شدنم
ساعت ملاقات بابا قاسم -داداشی- زن دایی اسماعیل مامانی-دایی مهدی و پرهام و زندایی شبنم-دایی مجتبی -امیر محمد اومدند ملاقات دریغ از ...بگذریم خیالی نیست...بابا جون رحمان هم شدید سرما خورده بود برا اینکه کوچولوم سرما نخوره نیومده بود
من به دایی مجتبی سپرده بودم که از شهر کتاب بوستان برای داداشی مگنت بخره از طرف تو...که خونه تقدیمش کردیم هنوز هم باور داره تو براش خریدی
بابا به همراه داداش اومدند دنبالمون لحظه ای که مامان جون داشت لباس تنت میکرد یه کولی بازی در آوردی بیا و ببین شیر میخواستی شدید
تا مرخص بشم هم شده بودم منشی تلفنی همه زنگ میزدند برا تبریک خاله جون هم زنگ زد گفت منتظر بودی من برم شمال خونمون بعد فوری زایمان کنی -دختر خاله مامانی - زنعمو جناب عالی زینت سادات
در آخر هم رفتیم پذیرش قطره فلج و خوردی اومدیم خونه زنعمو نرگس دایی مجتبی عمو ابوالفضل وبابا جون داود و مامان جون منتظرت بودند آتیش و اسفند ویه ببعی ناز که پخ پخ شد...
اومدیم خونه بابایی باز اسفند دور داد تو خونه تا ضد عفونی بشه خونه
پسر گلم ورودت به خونه مبارک
بعد بابا جون رحمان و دایی مهدی و عمو ابوالفضل همه همه اومدند غلغله شد ...به یادگار هم چند تا عکس گرفتیم