محمد مهدی جانمحمد مهدی جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

مغز بادام

خبر بارداری من ..

1391/11/27 14:18
نویسنده : مامان صبا
201 بازدید
اشتراک گذاری

آبان ماه بود برای عروسی رفته بودیم دامغان(عروسی میثم) خونه عمو حسین داشتیم لباس میپوشیدیم بریم تالار اونجا به صورت سر بسته گفتم ولی هیچ کس باورش نشد خلاصه رفتیم عروسی شدیدا سرم درد میکرد جوری که بعد عروسی بزن و برقص آخر شب تو قهوه خانه سنتی رو نرفتم و ترجیح دادم قرص بخورم تو ماشین دراز بکشم یکم بهتر شده بودم دایی مهدی دید پرهام و محمد جواد هم خوابشون میاد رفت عمه مریم رو صدا کرد یه ماشین شدیم رفتیم خونه عمه مریم برای خواب دیگه خونه عروس داماد نرفتیم حالا میخوایم زودتر بخوابیم عمه وسایل پذیرایی رو آورد من فقط چای خوردم جا مون رو اتاق پذیرایی انداخت خیلی سرد بود ولی خوابیدیم صبح روز عید غدیر بود بعد خوردن صبحانه رفتیم خونه عموحسین زنعمو از صبح مهمان داشت اومدم بهش کمک کنم سینی چایی رو بردم تو پذیرایی یه سری مهمونا رو زمین بودند تا اومدم چای بدم کمرم قفل کرد بعد از اون مسافرت برای من زجر آور شداون روز همه رو به حساب زن عمو که سید بود دیدم یکسری می گفتند دیشب زیاد رقصیدی !یه سری هم مگفتند, کمرت سرما خورده غروب پاتختی من نرفتم خونه عمو حسین استراحت کردم زنعموحسین هم به خاطر من موند هر چی میگذشت درد کمرم بدتر میشد زنعمو میگفت عضلات کمرت ضعیف اند باید ورزش میکردی خلاصه شب هم عروس داماد اومدند دیدن عمو حسین اینا بعد رفتنشون من و بردند درمانگاه هر کاری کردم مامانم بهام نیاد نشد تا نوبتمون بشه محمد خوابش برد .دل تو دلم نبود

الان دیگه مامانم میفهمد  باردارم قرار بود زمانی که دایی اسماعیل اینا از مکه برگشتن بهش  بگم ولی ...

باید یا قبل از اینکه برم پیش دکتر بهش میگفتم تا وقتی به دکتر گفتم شوکه نشه همین کارو کردم به مامان گفتم یادته اون روز عمه طاهره عمل داشت قاسم رفت جواب آزمایش رو گرفت یه عکس زن باردار داشت گفتی آزمایش چی؟چیزی نگفتم یا دیشب چی به شما گفتم مامانم دو زاریش افتاد و دیگه وقتی نوبتم شد با خیال راحت به دکتر گفتم باردارم تا درست دارو تجویز کنه بعد فرداش زنعمو حسین بهم تبریک گفت مابقی فامیل...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مغز بادام می باشد