محمد مهدی جانمحمد مهدی جان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مغز بادام

فقط فقط هفت روز...

دیگه باید روزشمار کنیم چون تا تولد پسر کوچولوم هفت روز دیگه باقی مونده الهی من قربون اون قدو بالات بشم ...امشب تو شهروند سوار چرخ خریدایی که جلوش ماشین تعبیه شده بود کردم اولش ذوق داشتی چند دقیقه بعد دیدم دستت رو از فرمون برداشتی داری با پاهای کوچولوت فرمونو می چرخونی برام خیلی جالب بود این صحنه  بوووووووووووووووووووووس فراوووووون.... ...
28 فروردين 1393

تقویم رو نگاه میکنم فقط شش روز دیگه...

بعضی وقتا پیش خودم فکر میکنم میگم زودتر بزرگ بشی مثل داداش محمد جواد شش ساله بشی از آب وگل در بیای شاید مراعات حال و احوال خودم رو میکنم یا به فکر سختی راه تربیتتم ...به هر حال!!باز میگم خوب اگه زود برزگ بشه تکلیف این احساس قشنگمون چی میشه اون نگاه خیره موقع شیر خوردن چشم تو چشم آخ که چقدر حس خوبی به آدم دست میده زمانی که پسرم کوچولو تو بغلم چشم تو چشمام دوخته دستان کوچولوش لباسم رو چسبیده و گهگاه لبخندی حواله ام میکنته مطمئنم یه فردا روزی حسرت این روزا رو میخورم آخ که چقدر د وس دارم برم تو حس و این احساس بس وصف نا پذیر رو بیان کنم... چه زود میگذره بچه ها بزرگ میشن ما پیر میشیم ...ولی مامان جونم پسر گل یکساله من آرزوی عاقبت بخیری وتن سال...
28 فروردين 1393

فقط پنج روز مونده...

پارسال چقدر منتظرت نشستم این روزا رو شمردم شکر خدا امروز صحیح وسالم وصالح به آغوشت میکشم... وقتی کنارم هستی همه دغدغه های زندگی رو به باد فراموشی می سپارم  دوستت دارم پسرم       ...
28 فروردين 1393

چهار روز دیگه!!!

امروز پشتی رو خوابوندم جلو پاهات تو هم که چند روزیه یاد گرفتی برا چند لحظه بدون تکه بر چیزی واستی هی وامیستادی هی می افتادی رو پشتی باز دوباره بلند می شدی واقعا این همت و پشتکار و نداشتن ترس از شکست رو باید از بچه ها یاد گرفت امشب ه کار جدید هم کردی ماشین اسباب بازی رو گرفتی دستت شروع کردی صدا در آوردن و راه بردن فکم خوابید زمین آخه ناقلا انو از کی یاد گرفتی قربونت برمهمین کارو هم با برس موی من تکرار کردی و ساعتها سرگرم بودی یا یه ور چسب شکلک از اونایی که رو موز و پرتغال می چسبونند ساعتها با اون ور چسبه بازی میکردی با انگشت سبابه ات رو زمین میکشیدی بازی مورد علاقه ات چلوندن جوجه طلایی داداشو  فشار انگشت سبابه رو مورچه بخت برگشته ...
28 فروردين 1393

دو روز دیگه...

سلام به پسر خودم فردا انشاله میبرم واکسن یکسالگیتو میزنم یه روز زودتر چون روز تولدت جمعه ست ...الهی که اذیت نشی  دو سه بی هست که بدنه کامیون بزرگه رو میگیری و راه می ری یا اینکه دست به دیوار می ایستی و بعد که دستتو جدا می کنی برا خودت دست میزنی و گاهی هم سر تکون می دی و برا جلب توجه بیشتر اااااااااااا میکنی!!! خیلی به خیار خوردن عادت کردی میذاری دهنت خورد میکنی می ریزی بیرون تا به امروز ماما - بای بای - دادا-بابا دست-رو میگی ماشاله البته به صورتی که خودت بخوای ما میگیم تکرار نمیکنی ولی تلاشت ستودنیست  وقتی جوراب می پوشنم به پاهای نازت میگم برا محمد مهدی دست بزنید فوری خودتو تشویق میکنی حتی تو اوج گریه که جوراب پات نکنم ...
28 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مغز بادام می باشد