محمد مهدی جانمحمد مهدی جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

مغز بادام

محمد مهدی زمستانی...

مامان جون قربونت برم خیلی خواستنی شدی !!! کلی برام ذوق میکنی ریسه میری از خنده دالی بازی رو خیلی دوس داری  سوار ماشین شارژیت میکنم آهنگ که میزنه فرمون رو تو دستان کوچولوت می چرخونی ورقص نور ماشین که سایه اش رو دیواره تماشا میکنی ذوق میکنی سوار روروک که هستی کلی کنجکاوی میکنی!!! خسته که میشی میای پای منو چنگ میندازی میگی منو بغل کن... زبونت رو تو دهن ولپ و لبت میچرخونی قیافه آدمهایی رو به خود میگیری که میخواند حرف بزنند گهگاه هم ع میگی!!! وقتی سوار رورکی کلید میکنی یا دنبال من یا بابا یا داداشی اگه دو نفر همزمان که خیلی هم دوستشون داری رو بروت واستند شیرجه میزنه بغل روبرویی بعد بر میگردی بغل نفر اول  عاشق دد هستی تا پت...
7 دی 1392

پنج شنبه 92/01/29

روز زایمانمه برام دعا کنید..آخرین روز جنینی همانطور که گفتم مثل چنین روزی پا به دنیا گذاشتی دنیایی که هم میتونه برات زیبا باشه و دلنشین هم میتونه بد باشه همش به خود آدم بستگی داره نا ناز... شب قبل چهارشنبه اصلا نخوابیده بودم تا صبح با تخت بغلیه و خانم های اتاق دیگه که اونا هم فردا زایمان داشتند صحبت کردیم و خاطره زایمان های قبلی رو برا هم تعریف کردیم اونایی که قبلا تو میلاد زایمان کرده بودند خاطرات بس ترسناک و چه بلایی سرشون اومده بود تا زایمان کنند تعریف میکردند خود اینم شد مقدمه ای برا بیخوابی خلاصه صبح شد برا نماز من و یه خانم دیگه رفتیم نماز خوندیم بعد مجدد برگشتیم اتاق اومدند گفتند آماده بشید برا اتاق عمل چهار نفر بودیم دو نفر اتاق ...
7 دی 1392

چهار شنبه 92/01/28

امروز ساعت یک باید به پذیرش بستری مراجعه کنم ...باید خمام کنم وسایل رو بردارم توکل به خدا برام دعا کنید عزیزانم... انشالله بعدا آپ میکنم با وجود صاحب اصلی وبلاگ صحیح و سالم ... فعلا بای... همانطور که در بالا نوشتم الان با وجود صاحب وب صحیح وسالم آپ میکنم خدا رو شکرررررررررر... دیشب اونقدر کار کرده بودم واسترس داشتم خواب خوبی نداشتم با اون که می دونستم از فردا کمبود خواب میگیرم گفتم کاری نکرده نمونه میرم بیمارستان شب میخوابم تا صبح ...صبح رفتم حمام ونظافت کردم بعد تلفن زنگ خورد مامان جون گفت ناهار بیا پیش ما آماده شدیم ساک بچه و وسایل به همراه برگه بستری رو برداشتیم که بریم مامان جون طاهره هم باهامون اومد رفتیم خونه بابا جون رحمان ناه...
7 دی 1392

جمعه92/01/30

دومین روز زندگی من.. صبح روز جمعه دکتر اطفال اومد گفت لباسشون رو در بیارید برا معاینه مامان جون هم لباساتو درآورد یه پتو کشید سرت تا دکتر بیاد چند تا ازت عکس گرفتیم ساکت بودی و همش طلب شیر میکردی دکتر اومد یه ذره نازت کرد گفت اسمشو چی میذاری گفتم مهدیار گفت به نظر من مهیار قشنگتره !!! حالا که نه مهدیاره و نه مهیار بعد دور سرتو گرفت و برگشت گفت تو هم مثل مامانت کله گنده ای!!! پاهاتو تو شکم و سینه ات خم میکرد که یه وقت خدایی نکرده در رفتگی لگن نداشته باشی داخل چشمات هم چراغ قوه انداختو رفت الحمدالله سالم بودی . فقط موقع ترخیص باید قطره فلج رو دریافت کنه. تا اینکه دکتر مامانی اومد حالم رو پرسید و گفت دوست داری ایجا بمونی یا بری خونه ...
7 دی 1392

مامان نگران...

هر چه به اومدنت نزدیکتر می شیم اضطراب منم بیشتر میشه خواب شبانه ام به کل به هم ریخته اشتیاقم به خواب دم دمای صبحه مامانی تو رو خدا مواظب خودت باش تا صحیح و سالم بیای این چند هفته اول فروردین همش در رفت و آمد بودم امیدوارم تو وزن گیریت مشکل پیش نیاد  راستی امروز می رم سونو باز هم نگرانم امیدوارم همه چیز خوب باشه ... یه پانچ سبز هم با تکه دوزی های رنگی هم از هفت حوض خریدم.. با یه شیشه شیر کوچولوبرا شازده ...مبارکت باشه عزیزم
6 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مغز بادام می باشد